گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «قلب زمین مال ماست» روایتی مستند از جنگ نابرابر در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه است.
پژوهش و نگارش این اثر بر عهده سردار گلعلی بابایی بوده که خود در این عملیات حضور داشته است. حسین بهزاد نیز تنظیم و ویرایش این کتاب را بر عهد داشته است.
«قلب زمین مال ماست» از منظر نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) این عملیات سخت و شهادت مظلومانه نیروهای بسیجی و سپاهی را به تصویر کشیده چنان چه خواندن آن را برای افرادی که بیماری قلبی دارند توصیه نمیکنیم!
بخشی از این کتاب را که در جریان محاصره چند روزه رزمندگان در این عملیات اشاره دارد، برایتان انتخاب کردهایم...
نادر ادیبی که به همراه سید محمد اینانلو، فرمانده گروهان یکم گردان حنظله، مسئولیت انتقال نیروهای باقی مانده از این گردان به عقب را داشته، در بخشی از روایت خود از این عملیات، بعد از پنج روز محاصره میگوید:
به هیچ وجه نمیشد از آن خط آتش جهنمی عبور کرد. با علی حاتمی کنار هم نشسته بودیم و داشتیم دو دو تا، چارتا میکردیم که چطوری میتوانیم از این جهنم بگذریم؟ تیربارچیهای دشمن کوچکترین حرکت نفرات ما را روی میدان مین به گلوله میبستند. حتی قمقمههای خالی را روی زمین میزدند. به این نتیجه رسیدیم که با پرتاب چندین نارنجک این امکان را به وجود بیاوریم تا نفرات در میان خاک و غبار ایجاد شده بر اثر انفجار نارنجکها بتوانند از آن معبر عبور کنند.
عرض معبر حدود ده متر بود که وسطهای آن تانک سوختهای افتاده بود. چند نفر از بچهها منتظر بودند تا در فرصت مناسب، از میدان مین رد شوند. حاتمی گفت: نادر؛ تو هم همراهشون برو. نای راه رفتن نداشتم. گفتم نمیتونم. گفت: این جا بمونی یا کشته میشی یا اسیر، فرقی نمیکنه. اول تا بغل آن تانک بدوید، بعد تا ته معبر، کل راه پنجاه شصت متر بیشتر نیست.
توان دویدن نداشتم. گروه اول که دویدند؛ ما نارنجکها را پرتاب کردیم. بعثیها از میان دشت با شلیک رگبار دوشکا و توپهای دولول و چهارلول ضد هوایی و سلاحهای دیگرشان به سمت بچهها تیراندازی میکردند. نفرات یکی یکی به هوا پرتاب میشدند و به زمین میافتادند. در مرحله دوم حاتمی گفت: باید بیای از میدان مین که رد بشیم، میافتیم داخل کانال.
یونیفرم سپاه را از تن درآورده بود و فقط لباس گرمکن سبز به تن داشت. اسلحهای برداشت و راه افتادند. تقریباً پانزده نفر بودند. من نرفتم، پشت خاکریز ماندم. نا نداشتم که بروم، ترسم این بود که وسط معبر بمانم.
وسط میدان مین؛ کماندوهای دشمن آنها را به گلوله بستند. حاتمی بعد از چند متر دویدن ایستاد. اسلحهاش را به سمت دشمن گرفت و تیراندازی کرد. رضا حاجیان و از بچههای دسته خودمان هم با آنها بود. داخل قرارگاه یا هر جای دیگر، هر کس را میدید، خیلی شیرین میگفت: «التماس دعا.»
رضا هم روی مین رفت؛ به هوا پرتاب شد و به زمین افتاد. جعفر نجانی بیسیمچی گروهان دوم، از کانال بیرون آمد و خودش را به من رساند. نمیدانستیم از بچهها کدام شان رد شد و چه کسی زخمی آنجا افتاد و یا چه کسی شهید شد. تعداد کمی که میتوانستیم بدویم باقی مانده بودیم. چند نارنجک دیگر داشتیم؛ که آنها را به سمت نیروهای دشمن پرتاب کردیم، انفجار نارنجکها خاک را به هوا بلند کرد. همان گرد و غبار جلوی دید دشمن را گرفت و نیروهایی که میتوانستند بدوند، از معبر عبور کردند.
آنها به درون کانال پریدند. هنوز چند نفری مانده بودیم. خون زیادی از من رفته بود و نای حرکت نداشتم. کوله پشتی و جیره خوراکی جنگی همراهم نبود. به اطراف نگاه کردم، در نزدیکی جایی که نشسته بودیم جسد پیرمرد شهیدی به خاک افتاده بود. هفتاد ساله به نظر میرسید و لایهای خاک محاسن سفیدش را پوشانده بود.
گلوله دشمن به سینهاش خورده و خون از کنار تنش در رمل فرو رفته بود. نیمی از کولهاش زیر تنش بود. بند کوله را گرفتم و آن را از زیر جثة او بیرون کشیدم. به دنبال خوراکی دستم را داخل کوله بردم. قوطی کمپوتی را بیرون آوردم که تیر آن را سوراخ کرده بود و مایع درون آن تخلیه شده بود. کمپوت را به بچهها دادم. دانههای گیلاس را از سوراخ قوطی بیرون میکشیدند و میخوردند. دوباره دستم را در کوله چرخاندم. نایلونی را بیرون آوردم. مقداری آجیل و بیسکویت خرد شده، داخل کیسه نایلونی با هم مخلوط شده بود. کف دستم را که به خاک و خون آغشته بود از آجیل پر کردم و خوردم.
ذرات بیسکویت و خاک و خون خشک شده کف دستم را هم لیس زدم. هم چنان پشت آن تکه خاکریز پناه گرفته بودیم. بچهها دو نفره سه نفر از کانال بیرون میپریدند و زیر بارش تیرهای دشمن خودشان را به ما میرساندند.
سید محمد اینانلو، سعید کربلایی و حسین علیزاده هم آمدند. سعید توی حال خودش نبود. لبهایش خشک شده بود. حسین علیزاده که یک قوطی کمپوت و یک قوطی کنسرو باز کرده بود سعی میکرد آن را به او بدهد.
کربلایی نمیتوانست بخورد. یک بانداژ سفید دور سرش بود. اینانلو به من و ترکان گفت: با هم برید من تیراندازی میکنم شما بدوید. ترکان قبول نکرد. من به سعید کربلایی گفتم: من و تو با هم بریم؟ به نشانه قبولی؛ سر تکان داد. گفتم: سینهخیز میریم.
حسین علیزاده ماند تا بعد بیاید. من و سعید دو طرف معبر شروع به حرکت کردیم. سعید از سمت چپ و من از سمت راست. مقداری که پیش رفتم، دیگر توان دویدن نداشتم. این شد که روی زمین غلتیدم. داد و فریاد دیگران را میشنیدم. نمیفهمیدم چه میگویند. غلت میزدم و صدای فریاد دیگران در گوشم میپیچید. لحظهای از حرکت ایستادم و روی زانو نشستم. سرم گیج میرفت. با کف دست چند بار محکم به پیشانیام زدم. بغل تیرک میدان مین نشسته بودم. گلوله هم میآمد. خودم را انداختم روی زمین. صدای داد و فریاد بچهها هم چنان بلند بود. سمت دیگر را نگاه کردم. سعید ایستاده، راه آمده را برمیگشت. بعثیها به سمت او شلیک میکردند. من هم فریاد زدم بخواب سعید! بخواب!
جهت را تشخیص نمیداد؛ یا شاید نمیدانست چه میکند. او میدوید و دیگران فریاد میزدند، سعید بخواب!
حسین علیزاده؛ از دیگر گواهان آن واقعه ناگوار، ضمن باز روایی خاطراتش گفته است:
.... سعید کربلایی تا نزدیک آن تانک سوخته دشمن به جلو دوید، ولی یک باره به زمین افتاد و وقتی از جا بلند شد، برگشت به سمت ما، تلوتلو خوران آمد تا ابتدای معبر. من هم فریاد میزدم سعید؛ بخواب!... در همین حین؛ سید محمد اینانلو گفت: هر کار میخوای یکنی الآن بکن.
وقتی اینانلو این را گفت من هم دویدم تا اول معبر. با کف دست زدم به سینه سعید و او را به زمین انداختم. با اشاره به او گفتم سعید؛ مستقیم برو... کنار هم خوابیدیم. سینهخیز داشتیم میرفتیم. یک متر از او جلو افتادم. دیدم دوباره ایستاده است و به سمت دشمن نگاه میکند. به محض این که ایستاد، تیری به سینهاش خورد و به زمین افتاد تا خواستم بگویم سعید چی شد؟ تیری به پاشنه پایم خورد. یک لحظه فکر کردم به پاشنه پای من لگد زدهاند؛ ولی تیر خورده بودم. فکر کردم خودم را برسانم به آن طرف میدان مین؛ جایی که بچهها آن جا هستند و به آنها بگویم سعید کربلایی روی معبر افتاده و با هم بیاییم، او را ببریم.
فکر نمیکردم پایم خیلی بد زخمی شده باشد. آمدم بدوم پایم مثل فنر خم شد و افتادم روی زمین. بقیه راه را سینهخیز تا انتهای معبر رفتم و خودم را انداختم داخل کانال. وضعیت کم آبی و مشکلات ناشی از محاصره دشمن با ضریب بسیار بالاتری در داخل کانالها جریان داشت. کانالهایی که با گذشت هر لحظه بر شمار شهیدان و مجروحین داخل آنها افزوده میشد. معدود نفرات قادر به رزم؛ به رغم تمامی مصائب، همچنان با کماندوهای دشمن میجنگیدند.